محل تبلیغات شما



دلتنگم و مرا میل سخن نیست .

میل سخن هست راستش . حرف های زیادی توی دلم مونده که کسی نیست که بتونم باهاش ازشون حرف بزنم که بگم وحید پیام داد و بعد از اون همه نظربازی که راه انداخته بود بازم از احتمال صفر و حتی منفی حرف میزد . کسی نبود که براش بگم سه تا دلیل اورد که ازدواج نکرده و هیش کدومش دوست داشتن من نبود . کسی نبود براش بگم مکالمه مون خیلی کم طول کشید و هیچ ردی از محبت نداشت کسی نبود برش بگم از اون شب امیدم صفر شده . کسی نبود براش بگم که از بس ناامیدم حتی دعا هم نکردم .  کسی نیست براش بگم بدون اینکه سعی کنم اون شب من حتی از اونم سردتر و بی محبت تر بودم. کسی نیست براش بگم فردا 5 دی روزی که وحید خیلی رسمی وارد زندگیم شد ومن حتی نمی تونم بگم کاش همچین روزی وجود نداشت . کسی نیست برااش بگم .

مرا میل سخن هست ولی طاقت سخن نیست . شاید ادم بعضی چیزها رو هی تکرار نکنه یا در مورد بعضی چیزها حرف نزنه بهتر باشه

 


دیشب فیلم "شبی که ماه کامل شد " رو دیدم . در واقع دیدنش خیلی اتفاقی شد و حتی نمی دونستم موضوعش در مورد چیه .نقدهاشو که خوندم خیلی ها خیلی چیزها رو از نظر من هم درست گفته بودن ولی درست ترینش این بود که مدت ها ذهن درگیرش می مونه .

وقتی که بحث ریگی داغ بود و تلویزیون ازشون گزارش می ساخت و فیلم اعترافات عبدالمالک و عبد الحمید رو بارها و بارها پخش می کرد من یه دانش اموز دبیرستانی بودم که تحمل شنیدن حرف هاشونو نداشتم و پای تلویزیون بند نمی شدم و به این فکر می کردم چهره ای به این مظلومی چطور می تونه . چطور می شه اخه . یادمه یه بار با یه گزارشی که از حادثه مسجد امام علی ساخته بودن خیلی گریه کردم .راستش درست که فکر می کنم هیچ وقت ذهنم نتونست باور کنه عبدالمالک می تونه یه جانی باشه حتی وقتی سردار دیدمش گفتم مگه می شه ، هیچ وقت ازش متنفر نشدم چون هیچ وقت جنایتکار بودنشو باور نکردم

اره این فقط یه نمونه شه .من چیزهایی رو که نخوام باور کنم باور نمی کنم. حالا بقیه هرچی می خوان بگن ، شواهد هرچی رو می خواد نشون بده و حقیقت هرچی می خواد باشه .

 


ز رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست

 

با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست
از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست

 

از لذتی جان‌گرفته‌ام که از آنِ من نیست
به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.

 


به سلامتي ٢٦سالگي كه ماه هاي اولش رويايي و ماه هاي بعدش مثل يه كابوس گذشت.

به سلامتي ٢٦سالگي كه بيشتر از نصفي از شب هاش با گريه و اشك خوابيدم.

به سلامتي ٢٦سالگي كه مفهوم عبارت"شده ايا كه غمي ريشه به جانت بزند"برام جا انداخت.

به سلامتي٢٦سالگي كه با عاشقي و غم عشق گذشت.

به سلامتي ٢٦سالگي كه "دلشكستگي" رو بهم ياد داد.

به سلامتي ٢٦سالگي كه يه ساعت "فراموشي" بزرگ ترين ارزوم شده بود.

به سلامتي ٢٦سالگي كه "افسردگي" رو با گوشت و خونم حس كردم.

به سلامتي٢٦سالگي كه با غم اومد و با غم رفت.

به سلامتي ٢٦سالگي و همه غم هاش و شادي هاش و اميد و نااميدي هاش و گفت و گو و جدال هاي دروني بي پايان و اشك ها و دعاهاش،حال خوب و بدهاش ،قهر و اشتي هاش و.

سلام به ٢٧سالگي.

مي دونم كه امسال صبورتر و قوي تر ،عاقل تر و عاشق تر خواهم بود.

مي دونم كه امسال ياد مي گيرم چطور با غم هام كنار ببام و باوجود همه غم هايي كه گوشه دل سنگيني مي كنه قشنگي هاي زندگي رو هم ببينم.

مي دونم كه امسال ياد ميگيرم چطوري ميشه قدر "همين لحظه"رو بدونم و در "حال" زندگي كردن رو ياد مي گيرم.

مي دونم كه امسال تمام تلاشمو مي كنم كه بهترين خودم باشم.

مي دونم كه امسال كم تر قضاوت مي كنم و خيلي بيشتر درك مي كنم.

ميدونم كه ٢٦سالگي با همه اشكها و غم هاش يه نقطه جهش بوده تو زندگي من .و من خيلي بزرگ تر و قوي تر خواهم بود.

با حال خوب ٢٧سالگي رو شروع ميكنم.خدايا به توكل نام اعظمت❤️

 


شب ها داره برام كابوس ميشه.نيمه شب ميشه ومن هي سعي مي كنم بخوابم و هي خوابم نمي بره ،هزار بار گوشيمو چك مي كنم بعد بي خيال خوابيدن ميشم ميرم گير ميدم به يه چيزي تو اينستا مثلا فالووراي يه دوستي رو نگاه مي كنم و پروفايلاشونو چك مي كنم و به اين نتيجه ميرسم كه همه دارن خوشحال و خوشبخت زندگي ميكنن و دنيا چقدر با همشون مهربون بوده .من چي من كجاي دنيام .اون موقع كه اينا بادوست پسراشون لاو مي تركوندن خاطرات عاشقانه مي ساختن من گوشه تنهايم اشك مي ريختم يا خيال مي بافتم .الان كه اونا بيوهاشون پر از قلبه و پر از اسم ادمايي كه خوشبختيشون رو تكميل كردن من هم چنان پروفايل يه ادم رفته رو ،ادمي كه منو نخواسته ،ادمي كه خوشحال و خوشبخت داره زندگيشو ميكنه و حتي به من فكر هم نمي كنه چك مي كنم واز شدت ناميدي اشك ميريزم.اين عادلانه نيست .مگه من چي خواسته بودم ،مگه ارزوم چي بود جز اينكه ادمي بياد تو زندگيم كه دوسش داشته باشم و دوستم داشته باشه.اين تعبير روياهام بود؟اين استجابت دعاهام بود؟؟؟


می گن فیلم ها و کتاب هایی هست که ممکنه اصلا خوب نباشن یا حتی شناخته شده هم نباشن ولی یه جوری با روح یه نفر ارتباط برقرار می کنن که انگار اختصاصا برای اون یه نفر ساخته و نوشته شده باشن .روز های اخر دانشجویی با چند نفر از بچه ها که اتفاقا خیلی هم ربطی بهم نداشتیم سر از شهر کتاب درآوردیم . یکیشون خیلی تو دنیای کتاب نبود و به پیشنهاد فروشنده یه رمان تازه منتشر شده برداشت. چند روز بعد ازش پرسیدم که نظرت در مورد کتاب چی بود ؟ گفت که فقط چند صفحه ازشو خونده و توصیف طولانیش خسته و کلافه ش می کنه . کتابو ازش گرفتم لبه تخت نشستم که چند خطی ازش بخونم و بعد لباسام عوض کنم و نهار بخورم . شب شده بود . کتاب تمام شده بود ، کلی اشک ریخته بودم  و چندین ساعت در دینای لیلا و روجا وشبانه غرق شده بودم . ولی هنوز نه لباسام  رو عوض کرده بودم و نه نهار خورده بودم .

به بهانه دوباره خوانی این کتاب . بخش هایی از کتاب و در ادامه مطلب می نویسم .

 


من عاشق پاييزم.اما تقويم من يه كم با تقويم رسمي فرق داره.پاييز براي من از نيمه شهريور شروع ميشه،از اون شب هايي كه كه سرِ باز كردن پنجره ؛دو دل ميشي .از اون صبح هايي كه نسيم سرصبحش باعث ميشه كه پتو رومحكم تر دور خودت بپيچي،پاييز از وقتي شروع ميشه كه زاويه تابش نور خورشيد مهربون تر ميشه و تا اخرهاي ابان ، فصل بهشت ادامه پيدا مي كنه .من متولد اذرم ولي از اذر خوشم نمي اد .اذر اسمونش دیگه بلند و دست نیافتنی نیست ،تیره و افسرده س و خیلی نزدیک ، اذر دیگه درخت های هزار رنگ نداره. درخت ها ن و مقاومت آخرین برگ هاشون غم انگیزه . . امروز از روزهای تیپیک اذر ماهه. منظره پشت پنجره اتاق کارم پر از درخت های بی برگ ، پر از برگهای پوسیده نم خورده ، پر از سبزهای زرد شده خشک شده که خیلی بلند شدن و بعد شکستن طوری که انگار سر روی شونه های هم گذاشتن و چشماشون بستن که نبینن و اشک می ریزن . هوا خیلی سرده و همه اینا به کنار ، حال دلم ، حال خودم وحال این روزام خوش نیست  . در طول روز ممکنه احساسات مختلفی رو تجربه کنم ولی در نهایت منم و ناامیدی و دلشکستگی . حس می کنم هیچی ارزش نداره . و هیچ وقت هیچی قرار نیست درست بشه . برنامه می ریزم  و به یه دونه ش هم عمل نمی کنم . روز به روز دارم بیشتر شبیه کسی می شم که ازش متنفرم . روز به روز دارم بیشتر از ارزوهام دور میشم . روز به روز دارم تنهاتر میشم و می ترسم از روزی که حتی خدا هم فراموشم کنه .

این روزا  باید روزی هزار بار  بنویسم : " دل قوی دار " دل قوی دار که به قول سهراب غصه نیز می گذرد .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدارس شاد من مدرسه شاد..خانه مهر و امید